گنجور

 
اوحدی

آن زخم، که از تو بر دل ماست

مشنو که: به مرهمی توان کاست

کی وعده وفا کنی تو امروز؟

کامروز ترا هزار فرداست

زلفت، که به کژ روی بر آمد

با ما به وفا کجا شود راست؟

دریاب، که دست ما فرو بست

این فتنه، که از سر تو برخاست

یک روز گرم به پرسش آیی

عذرت نتوان به سالها خواست

عشق و لب لعلت، این چه سوزست

عقل و سر زلفت، این چه سود است؟

آرایش عالم از رخ تست

مشاطه رخت چه داند آراست؟

مطرب، بنواز نوبتی خوش

کامروز زمانه نوبت ماست

قولی بزن از طریق عشاق

یا خود غزلی که اوحدی راست

 
 
 
جدول قرآن کریم
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه