گنجور

 
اوحدی

گرد مغان گرد و بادهای مغانه

تا به کجا می‌رسد حدیث زمانه؟

هر چه به جز می، بلاشناس و مصیبت

هر چه به جز عشق، باد دان و فسانه

باده ترا چیست؟ شربتیست موافق

جام ترا کیست؟ همدمیست یگانه

نو نشود حال عیش و روز نشاطت

جز به می سالخوردهٔ کهنانه

شانهٔ زلف طرب می است حقیقت

می چو نباشد ، نه زلف باش و نه شانه

چون به سر کوی می‌فروش برآیی

کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه

چشم بر وی لطیف‌تر کن و تازه

گوش بر آواز چنگ دار و چغانه

قوت روح از سماع جوی و ز مطرب

قوت روان از غزل پژوه و ترانه

روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما

دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه

جام چو گردون به گردش آر، که از وی

باده چو خورشید بر کشید زبانه

گرد معربد مگرد و سفله و نادان

زین سه، که گفتم، کرانه‌گیر، کرانه

گر هوس همدمی کنی و حریفی

مرد بهایی طلب، نه مرد بهانه

بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده

سست کند سخت را کلید خزانه

جام چو گردان شود، به قاعده مطرب

جامه کند مرد را به نیم ترانه

گر چه ز خوبان جهان پرست، نخستین

یک رخ خوب اختیار کن ز میانه

روی دلی در دو قبله راست نیاید

مرد به یک تیر چون زند دو نشانه؟

میوهٔ شیرینت آرزوست که آری؟

پرورشت باید، ای درخت جوانه

سر جهان پیش من بسیست، ولیکن

با تو چه گویم؟ که خواجه نیست به خانه

کام دل اوحدی به باده روا کن

زود، که ناگه روانه‌ایم، روانه