گنجور

 
اوحدی

سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه

روزی که درآیی ز درم مست شبانه

در صورت خوبان همه نوریست الهی

از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه

با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی

جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟

هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست

شرطیست که امروز نجوییم بهانه

آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم

خوی ملکی با کس و روی ملکانه

جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات

جز قصهٔ عشقت همه بادست و فسانه

با غمزهٔ رویت سخن خال نگوییم

زنهار! که ما غره نگشتیم به دانه

آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی

آواز مغنی بود و جام مغانه

با اوحدی امروز یکی باش، که مردم

از دور نگویند: فلان بود و فلانه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode