گنجور

 
اوحدی

آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده

زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده

اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم

گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده

مددی نیست که دیگر به منش باز آرد

آن ز پیش من دل خسته به آزار شده

ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید

همتی با من محبوس گرفتار شده

جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک

دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده

از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل

گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده

خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟

من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده

نظری بر من و بر درد من و زاری من

ای به هجران تو من زارتر از زار شده

کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟

اوحدی را چو من اندر سر این کار شده

 
 
 
مولانا

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

[...]

جامی

هیچ کس را نشود دنیی و دین جمع به هم

وای آن کس که به دنییست گرفتار شده

لفظ دین بر سر دینار چه باشد یعنی

دین دنیی طلبان در سر دینار شده

فضولی

سبزه اش پرده حسن گل رخسار شده

خط آزادی دلها گرفتار شده

عاشقان کرده همه ترک طلبکاری او

همه را او ز سر شوق طلبکار شده

همه منتظران قطع نظر کرده از او

[...]

نظیری نیشابوری

شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده

هر که زین راه گذشتست گرفتار شده

گل که خندان و شکفتست به این می نازد

که به پای دلش از کوچه ما خار شده

گر بارزی که مقیم سر کویش گردی

[...]

صائب تبریزی

یارب آشفتگی زلف به دستارش ده

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده

تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه