گنجور

 
اوحدی

ای مدد تیره شب از موی تو

روز مرا روشنی از روی تو

بر سر آنم که: شوم یک سحر

خاک نسیمی که دهد بوی تو

خاک شوم، تا مگر آرد مرا

باد محبت به سر کوی تو

باز به گوش تو رساند مگر

قصهٔ ما حاجب ابروی تو

برمکن از من به جفا دل، که من

برنکنم خیمه ز پهلوی تو

قیمت وصل تو که داند که: چیست؟

هر دو جهان می‌نه و یک موی تو

زلف تو در حلق دل اوحدیست

چون نکشد خاطر او سوی تو؟