گنجور

 
اوحدی

باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم

عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم

شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد

مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم

عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود

نفس بداندیش را در سقر انداختیم

گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم

مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم

معنی بی‌اصل را نقش بشستیم پاک

صورت ناجنس را از نظر انداختیم

در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق

این بستردیم پاک، آن به در انداختیم

زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:

زحمت فرهاد را از کمر انداختیم

از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار

کان علف تلخ را پیش خر انداختیم

زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت

هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم

ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای

تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم

یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمه‌وار

خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم