گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم

آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم

بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟

تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم

جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی

هم نقد بده بوسه، که من وعده ندانم

دیدی که: چو دادم دل خود را به تو آسان

بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟

جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد

اینست که از روی تو دوری نتوانم

دی با من آسوده دلی دیدی و دینی

امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم

ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین

بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم

از پای دلم اوحدی ار دست بدارد

خود را به سر کوی تو روزی برسانم