گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم

همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم

ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد

نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم

ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی

کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟

سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی

دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم

دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد

همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟

مگرم دهند راهی به کلیسای گبران

که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم

خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم

به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم

به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر

دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم

بر اوحدی مگویید دگر حکایت من

چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode