گنجور

 
اوحدی

تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم

بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را

در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم

سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم

شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم

دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن

گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم

خون من می‌ریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر

گرد پای حوض می‌کشت این دل مجروح زارم

بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی

خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم

ناخنش در خون خود می‌دیدم و در ناخن خود

آن قدر قوت نمی‌دیدم که پشت خود بخارم

بر سر من آب می‌کردند و می‌گفتم: رها کن

تا به آب دیدهٔ‌خود پیش او غسلی بر آرم

عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد

شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم

بی‌جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم

چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم

این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان می‌کنم من

تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم

عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟

این بمن گویید، تا من نیز روزی می‌شمارم

گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او

سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم

من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن

چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم

اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی

بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم