گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم

در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم

بی‌خبر بودم و از دور کمان مهرهٔ مهرت

ناگهان بر دلم افتاد و چو مرغان بتپیدم

سر انگشت نگارین تو آسوده دلم را

آنچنان برد، که انگشت تحیر بگزیدم

منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت

در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم

تا تویی، زارتر از حال دلم حال ندیدی

تا منم، صعب‌تر از درد تو دردی نکشیدم

گر به بازار برآیم ز ضعیفی چو نشانم

باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم

اوحدی را نکند عیب ز دیوانه شدن کس

گر تو گویی که: من این بنده بدین عیب خریدم