گنجور

 
اوحدی

تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم

کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم

نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد

ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم

مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من

که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم

چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:

عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم

زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم

زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم

به جان می‌ماند از پاکی لب دلبر که من دارم

به مه می‌ماند از خوبی رخ جانان که من دیدم

مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل

که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم