گنجور

 
اوحدی

نیست عیب ار دوست می‌دارم منش

با چنان رویی که دارد دشمنش؟

دشمن از دستم گریبان گو: بدر

من نخواهم داشت دست از دامنش

از دری کاندر شود ماهی چنین

مهر گو: هرگز متاب از روزنش

کس نمیخواهم که گردد گرد او

تا گذار باد بر پیراهنش

آه من گر خود بسوزد سنگ را

باد باشد با دل چون آهنش

عشق را با عقل اگر جمع آورند

سالها با هم نکوبد هاونش

آنکه جز گردنکشی با من نکرد

گر بمیرم خون من در گردنش

گر نسوزد بر منش دل عیب نیست

مردهٔ ما خود نیرزد شیونش

اوحدی، با یار گندم گون اگر

میل داری، خوشه چین از خرمنش

 
 
 
حکیم نزاری

رشک میبر بر سگان ای سگ منش

همچو سگ می‌کش ز دو نان سرزنش

امیر حسینی هروی

دل که در دستم نیامد دامنش

چون شفق در خون زدم پیراهنش

ناصر بخارایی

می‌شود در تاب چشم روشنش

گر بود پروانه در پیرامنش

تا بدیدم صبر من سیماب شد

در بر سیمین دل چون آهنش

نبود آن مه را زیانی گر شوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه