گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند

ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته

به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان

در آن ولایت باقی گدای سلطانند

مکونات جهان را تو قطرها پندار

که آب خویش به دریای عشق می‌رانند

مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک

به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند

اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی

ستارگان سپهر از روش فرو مانند

خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان

همیشه در پی انکار اوحدی زانند

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

بزیر قبهٔ تقدیس مست مستانند

که هر چه هست همه صورت خدا دانند

مسعود سعد سلمان

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند

فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز

که چشم های جهان را همه بخسبانند

از آن سبیکه زر کافتاب گویندش

[...]

سعدی

چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش

که خار دیدهٔ بدبخت نیکبختانند

چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش

بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

مجاوران صوامع مگر نمی دانند

که ساکنان خرابات عشق مردانند

قلم به حرف خطا می کشند در قومی

که بر جریده محصول حاصل ایشانند

بهشت و دوزخ ایشان حضور و غیبت اوست

[...]

حسین خوارزمی

بر آستان خرابات عشق مستانند

که نقد هر دو جهان را بهیچ نستانند

براق همت عالی بتازیانه شوق

در آن فضا که بجز دوست نیست میرانند

ز هر چه هست بکلی دو دیده بردوزند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه