گنجور

 
اوحدی

نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند

زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند

چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب

گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند

دل چون بدید موی میان تو در کمر

گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند

سر در نیاورند ز اغلال در سعیر

آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند

در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند

در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند

روزی به پای خویش بیا و نگاه کن

دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند

چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی

در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند

 
 
 
اهلی شیرازی

فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند

مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند

بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن

آیین نوبهار بیاد تو بسته اند

از خاک کشتگان غمت لاله می دمد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
بیدل دهلوی

چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند

مکتوب وحشتم به پر رنگ بسته‌اند

پروانه مشربان به یک انداز سوختن

از صد هزار زحمت پر‌واز رسته‌اند

فرصت‌کفیل وحشت‌ کس نیست زپن چمن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه