گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند

بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند

وانکه بردند به گردون ز کله داری سر

هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند

بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد

سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند

باده نوشان لبت جمله خرابند امروز

تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند

پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند

همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند

بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ

بر سر آتش سودای جگر جوش تواند

اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون

هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند