اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵

دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند

بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند

وانکه بردند به گردون ز کله داری سر

هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند

بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد

سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند

باده نوشان لبت جمله خرابند امروز

تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند

پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند

همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند

بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ

بر سر آتش سودای جگر جوش تواند

اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون

هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند