گنجور

 
اوحدی

از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند

این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند

چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده

نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند

سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند

بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند

حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت

حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند

تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم

چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند

دل من دردی آن درد به دریا نوشید

به طریقی که نم در همه دریا بنماند

ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت

نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند

گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود

جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند

دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:

اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند