گنجور

 
اوحدالدین کرمانی

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت

زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode