اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۴

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگریخت

زاین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت