گنجور

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

چون رنده ز کار خویش بی‌بهره مباش

تعلیم ز اره گیر در امر معاش

نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش

سنایی

ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش

افگنده مرا به گفتگوی اوباش

یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش

چون پرده دریده شد کنون باداباش

اهلی شیرازی

شهوت مپرست و بر بتان ناظر باش

از اول کار واقف آخر باش

بس جام جمی ز فضل حق در کف تست

شهوت همه را میشکند حاضر مباش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه