گنجور

 
ابوعلی عثمانی

ابوهریره رضی اللّه عَنْه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم گفت هر که بخدای ایمان دارد و روز واپسین، گو همسایه را رنجه مدار. و هر که ایمان دارد بخدای و روز واپسین گو مهمان نیکودار و هر که ایمان دارد بخدا و روز واپسین گو نیکو گوی یا خاموش باش.

و عقبة بن عامر گوید گفتم یا رسول اللّه نجات اندر چیست؟ گفت زبان نگه دار و با مردمان نیکوکار باش و بر گناه خویش گریه کن.

استاد امام گوید رَحِمَةُ اللّهُ خاموشی سلامت است و اصل آنست و بر آن ندامت باشد چون ویرا از آن باز دارند واجب آن بود که فرمان شرع در آن نگاه دارد، و خاموشی در وقت خویش صفت مردانست چنانک سخن اندر موضع خویش از شریفترین خصلتهاست.

از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که هرکه از حق خاموش گردد دیوی بود گنگ.

و خاموشی از ادب حضرتست قالَ اللّهُ تَعالی وَاذا قَرِیْ القُرآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ واَنْصِتوا و خداوند تعالی خبر داد از پریان بحضرت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فَلمّا حَضَرُوه قالوا اَنْصِتوا.

وقالَ اللّهُ تَعالی وَخَشَعَتِ الاَصْوأتُ لّلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلّا هَمْساً و فرق بسیار بود میان بندۀ که خاموش بود صیانت کردن را از دروغ و غیبت و میان بندۀ که خاموش بود از غلبۀ سلطان هیبت برو و اندرین معنی گفته اند:

شعر:

اُفَکِّر ما اَقولُ اِذا افْتَرَقْنا

وَ اُحْکِمُ دائِباً حُجَجَ اَلمقالِ

فَاَنْساها اِذا نَحْنُ الْتَقَیْنا

فَاَنْطِقُ حینَ اَنْطِقُ بِالمُحالِ

و هم درین معنی گفته اند:

شعر:

فَیا لَیْلُ کَم مِن حاجَةٍ لی مُهِمَّةٍ

اذا جِئْتُکُمْلَم اَدْرِ یا لَیْلُ ماهِیا

و هم اندرین معنی گوید:

شعر:

وَکَمْحَدیثٍ لَکِ حتّی اِذا

مُکِّنْتُ مِنْلُقْیاکِ اُنْسیتُهُ

و خاموشی بر دو قسمت بود خاموشی ظاهر بود و خاموشی ضمایر بود، خداوند توکّل دلش خالی بود از تقاضاء روزی و عارف را دلش خاموش بود اندر مقابلۀ حکم بنعت وفاق، این بنیکوئی صنع او ایمن باشد و آن دیگر بجملۀ حکم او قانع بود و اندرین معنی گفته اند:

شعر:

تَجْری عَلَیْکَ صُروفُهُ

وَ هُمومُ سِرّکَ مُطْرِقَه

و بسیار بود که سبب خاموشی حیرتی بدیهی بود، کشفی درآید بر صفت نابیوسان عبارتها گنگ گردد، عبارة و نطق نبود و شواهد ناپدید شود، آنجا نه علم بود و نه حسّ. قالَ اللّهُ تَعالی یَوْم یَجْمَعُ اللّهُ الرُسُلَ فَیَقولُ ماذا اُجِبْتُم قالوا لاعِلْمَ لَنا.

امّا ایثار خداوندان مجاهدت خاموشی بود چون دانستند آفت سخن و حظّ نفس کی اندر وی است و اظهار صفات مدح و میل بر آن کی باز اشکال خویش پیدا آید بنیکوئی گفتن و چیزهاء دیگر از آفات خَلْق و این صفت خداوندان ریاضت باشد و این یک رُکن است از ارکان اندر حکم منازلت و بی عیب کردن خُلق.

و گفته اند چون داود طائی عزم کرد که اندر خانه نشیند و نیّت کرد بر آنکه بمجلس ابوحنیفه رَحِمَهُ اللّه آید که شاگرد او بود و اندر میان علما نشیند و اندر مسألۀ سخن نگوید چون تن وی قوی شد بر این خصلت یکسال تمام این ریاضت بکرد پس اندر خانه بنشست و عُزلت اختیار کرد.

عمر عبدالعزیز چون نامۀ نبشتی اگر لفظی نیکو در آنجا بودی نامه بدریدی.

بشربن الحارث گوید چون عجب آید ترا سخن، خاموش باش و چون خاموشی ترا عجب آید سخن گوی.

سهل عبداللّه گوید خاموشی درست نیاید کسی را تا خلوت نگیرد و توبه درست نیاید تا خاموشی پیشه نگیرد.

ابوبکر فارسی گوید هر که خاموشی او را وطن نباشد اندر فضول بود و اگرچه خاموش بود و خاموشی نه تنها زفان راست دلرا و اندامهاء دیگر را نیز خاموشی باید.

یکی ازین طائفه گفتست هر که خاموشی بغنیمت ندارد چون سخن گوید لغو بود.

ممشاد دینوری گوید حکیمان که حکمت یافتند بخاموشی و تفکّر یافتند.

ابوبکر فارسی را پرسیدند از صمت سِرّ، گفت مشغول نابودن بماضی و مستقبل.

هم ابوبکر فارسی گوید چون بنده سخن آن قدر گوید که ویرا از آن چاره نبود بکارش آید اندر حد خاموشی بود.

معاذبن جبل گوید با مردمان اندک گوئید و با خدای سخن بسیار گوئید مگر دل شما خدایرا بیند.

ذوالنّون مصری را پرسیدند که کیست خویشتن دارتر گفت آنکه زبان نگه دارتر است.

ابن مسعود گوید هیچ چیز نیست سزاوارتر بدارازی اندر حبس از زفان.

علی بن بکّار گوید خدای هر چیزی را دو در کردست و زفانرا چهار در کردست دو لب دو درگاهست و دو رستۀ دندان دو درگاه دیگر.

روایت کنند که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ سنگی اندر دهان داشتی بچندین سال تا سخن کم گوید.

ابوحمزۀ بغدادی گویند سخن نیکو گفتی هاتفی آواز داد سخنهای نیکو بسیار گفتی اگر خاموش باشی نیکوتر بود، نیز سخن نگفت تا فرمان یافت، و پس از آن بهفته ای بیش نزیست.

بسیار بود که خاموشی بر سبیل تأدیب افتد سخن گوی را که ترک ادبی را کرده باشد اندر چیزی.

شبلی گوید چون اندر حلقۀ بنشستی و چیزی بپرسیدندی از وی گفتی وَ وَقَعَ اَلْقَوْلُ عَلَیْهِمْ بِماظَلَمُوا فَهُم لایَنْطِقون.

و بسیار بود که خاموشی اولی تر بود سخن گوی را از آنک اندر قوم کسی بود بسخن گفتن اولی تر ازو.

ابن سمّاک گوید میان شاه کرمانی و یحیی معاذ دوستی بود بیک شهر جمع آمدند شاه بمجلس یحیی نشدی، او را پرسیدند ازین گفت صواب اندر اینست، پس معاودت کردند تا روزی اتّفاق افتاد که بمجلس شد و جائی بنشست که یحیی ندانست چون یحیی بسخن درآمد خاموش شد و گفت اینجا کسی است بسخن گفتن اولی تر از من و سخن برو بسته شد، شاه گفت نگفتم شما را که آمدن من صواب نیست.

و بسیار بود که خاموشی بر متکلّم درآید از بهر معنی را که در حاضران بود و آن آن بود که آنجا کسی بود نه اهل، سماع آن سخن را، خدای زبان سخن گوی را مصون دارد، غیرت و صیانت سخن را از آنک اهل نبود.

و بسیار بود که سبب خاموشی که افتد سخن گوی را آن بود که یکی را از حاضران خدای تعالی حال او داند که آن سخن فتنۀ او باشد بدانک اندر وهم اوفتد که این حال منست و نبود، تا چیزی بر خویشتن نهد که طاقت آن ندارد خداوند تعالی رحمت کند که آن سخن بگوش او نیاید صیانت و عصمت او را ازین هر دو حال.

پیران گفته اند بود که سبب آن بود که کسی حاضر بود نه اهل سماع آن سخن از جنّیان که مجلس این قوم از جنّیان خالی نبود.

از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت وقتی بمرو بیمار شدم و آرزوی نشابورم بگرفت بخواب دیدم که قائلی گوید ی مرا، تو ازین شهر بنتوانی شد که جماعتی از پریان سخن توشان خوش آمدست و بمجلس تو حاضر آیند از بهر ایشان بازداشتۀ اینجا.

یکی از حکیمان گوید مردم را یک زبان آفریده اند و دو گوش و دو چشم، تا شنودن و دیدن بیشتر بود از گفتن.

و ابراهیم ادهم را بدعوتی خواندند چون بنشست مردم دست به غیبت بردند گفت نزدیک ما گوشت از سپس نان خورند و شما نخست گوشت میخورید اشارت بسخن خدای کرد عزّوجلّ اَیُحِبُّ اَحَدُکُم اَنْ یَْأکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهتُموه.

و یکی دیگر گفتست خاموشی زبان حکمتست.

کسی دیگر گفتست خاموشی فرا آموز هم چنانک سخن، اگر چنان بود که سخن ترا راه نماید خاموشی ترا نگاه دارد.

و گفته اند عفّت زبان خاموشی بود و گفته اند مثل زبان مثل ددگان بود که اگر او را بسته نداری در تو افتد.

ابوحفص را پرسیدند که از دو حال کدام بزرگترست ولّی را خاموشی یا سخن گفتن؟ گفت اگر سخن گوی آفت سخن بداند هرچند تواند خاموش باشدی اگر عمر نوح بود او را و اگر خاموش آفت خاموشی بداندی از خدای تعالی فراخواهدی تا دو چندان عمرش دهد که نوح را داد تا سخن گوید و گفته اند صمت عام بزبان بود و صمت عارفان بدل بود و صمت محبّان بخواطر اسرار بود.

کسی را گفتند سخن گوی گفت مرا زبان سخن نیست گفتند پس سماع کن، گفت اندر من جای سماع نیست.

کسی دیگر گوید سی سال بیستادم که زبانم هیچی سماع نکرد مگر از دلم پس سی سال دیگر درنگ کردم دلم نشنید الّا از زبانم.

و یکی از مردمان گفتست زبانت از سخن دلت بنرهد، و اگر خاک شوی از حدیث نفس رهائی نیابی. و اگر همه جهدها بکنی روح تو با تو سخن نگوید زیرا که پوشندۀ رازست.

و گفته اند زبان جاهل کلید هلاک وی بود.

و گفته اند محبّ چون خاموش بود هلاک شود و عارف چون خاموش بود پادشاه گردد.

فضیل عیاض رَحِمَهُ اللّهُ گوید هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر آنک او را بکار باید.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode