گنجور

 
عرفی

هم صومعه را فیض به دستور نمانده است

هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است

بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار

در صومعه و میکده مخمور نمانده است

بیمار تو کش زندگی از شدت درد است

امید هلاکش به دم صور نمانده است

باور نکنم گرچه اناالحق زده از عشق

صد راز دگر در دل زنجور نمانده است

نام تو، چه پست و چه بلندش، چه مراد است

بس شهره ی آفاق که مشهور نمانده است

عرفی ارنی گو شنوای است، نه موسی

دیر است که این قاعده در طور نمانده است

 
 
 
صائب تبریزی

در روی زمین یک سر پر شور نمانده است

ته جرعه ای از کاسه منصور نمانده است

زنگار گرفته است دل اهل جهان را

در آینه هیچ نظر نور نمانده است

زان مصر حلاوت که شکر بود غبارش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه