گنجور

 
عرفی

کسی که بر اثر مدعای خویشتن است

کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است

کسی که مایه ی امکان و شأن مطلب دید

اگر ملول نشیند به جای خویشتن است

چنان ز فیض قناعت به عیش مشغولم

که نفس کام طلب در غذای خویشتن است

هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول

هنوز امت اندیشه های خویشتن است

عدیل فطرت عرفی است همت ساقی

که حاتم دگران و گدای خویشتن است

 
 
 
حافظ

به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است

بکُش به غمزه که اینش سزایِ خویشتن است

گرت ز دست برآید مرادِ خاطرِ ما

به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است

به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع

[...]

صائب تبریزی

صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است

درین غبار همان بر صفای خویشتن است

هنوز می چکد از چهره تو آب حیات

هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است

اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه