گنجور

 
صائب تبریزی

صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است

درین غبار همان بر صفای خویشتن است

هنوز می چکد از چهره تو آب حیات

هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است

اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب

سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است

هنوز گردش چشم تر است دور بجا

هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است

هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است

هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است

هنوز مرکز حسن است خال مشکینت

هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است

هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا

هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است

نبسته است به زنجیر پای ما را عشق

قلاده سگ ما از وفای خویشتن است

ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی

که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است

دماغ بنده نوازی نمانده است ترا

وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است

ز آشنایی مردم حذر کند صائب

کسی که از ته دل آشنای خویشتن است