گنجور

 
عرفی

به کوی صید بندان، دوش چون فریاد می کردم

به یک صوت حزین صد عندلیب آزاد می کردم

چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود

که تا صبح آرزوی تیشهٔ فرهاد می کردم

نه تاثیر نفس بی عمر جاویدان نمی دانم

به امید چه پیشت درد دل بنیاد می کردم

گشایم دام بر گنجشگ و شادم، باد آن همت

که گر سیمرغ می امد به دام، آزاد می کردم

چنان آمادهٔ عشقم که عشق ار ممتنع بودی

به ذوق جلوهٔ حسن منش آزاد می کردم

مگو عرفی، دل یاران پریشان داشتن تا کی

اگر می آمد از دستم، دل خود شاد می کردم