گنجور

 
عرفی

دوش کز عشق تو، دل عیب سلامت می کرد

ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد

جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری

این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد

دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر

تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد

آن که توفیق مرا برگ فراغت می داد

کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد

گر که مقصود دلم تلخ تر از زهر زیان بود

کی دعا دست در آغوش اجابت می کرد

گر نه دوشینه اجل بهر تو می مُرد، چرا

کشتن خلق به ناز تو وصیت می کرد

گیسوی حور پریشانی ماتم بشناخت

ورنه کی سنبل تر گلشن جنت می کرد

بعد مردن، به جهان شد، زر عرفی رایج

کاش در عین حیات این همه شهرت می کرد