گنجور

 
عرفی

به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد

چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد

به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است

که در عبادت بت روی بر زمین میرد

ز زخم کفر محبت نمی برد لذت

همان به است که زاهد به درد دین میرد

اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق

دو روز پیشتر از روز واپسین میرد

چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل

که از دمیدن افسون آن و این میرد

عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است

کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد

مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی

که شمع طبع من از باد آفرین میرد