گنجور

 
عرفی

چو مرغ سدره که در آشیان بیاساید

به چین زلف تو جان بیاساید

برانم از در یار، ای ادب، که یک چندی

ز ننگ بوسه ام آن آستان بیاساید

ز رشک حوصله ام آسمان بود دلگیر

کرشمه ای که دل آسمان بیاساید

مکن هلاک به بازیچه ام، بزن زخمی

که خون چکان لبم از الامان بیاساید

مبر به باغ، ببر سوی گلخنم، کانجا

ز بوی سوختگی مغز جان بیاساید

دلش که مانده شود آسمان، در آزارم

هزار سال پس از من جهان بیاساید

چنان به ماتم دل در غمت کنم شیون

که کشته گان غمت را روان بیاساید

فغان که تلخ سرشتند، پیکرم، عرفی

نشد که زاغی از این استخوان بیاساید