گنجور

 
حزین لاهیجی

کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید

خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید

مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟

مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید

چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست

کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟

بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند

چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟

فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت

خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید

به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم

برم چو نام خوشت را زبان بیاساید

حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم

چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید