گنجور

 
فیض کاشانی

کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند

حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند

از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است

در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند

داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر باده ها

داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند

گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر

بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند

مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود

یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند

گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست

غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند

میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب

از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند

میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر

قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند

ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند

آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند