گنجور

 
عرفی

این صفا حسن و محبت ز هم اندوخته اند

این دو شمع اند که از یکدگر افروخته اند

عشوه و ناز و تغافل که تراود از تو

شیوه ها را همه گویی ز هم آموخته اند

ما فرو رفته به بحر غم بی پایانیم

جامهٔ ما نه به اندازهء ما دوخته اند

دفع لب تشنگی از شعله نکردست کسی

مگر آن جمع که از آتش دل سوخته اند

بندگان تو که درعشق خداوندانند

دو جهان را به تمنای تو بفروخته اند

عرفی آنان که ز تحقیق مسایل مست اند

خون هم خورده از آن چهره برافروخته اند

 
 
 
شاه نعمت‌الله ولی

آتش عشق همان دم که بر افروخته اند

اولا عود دل سوختگان سوخته اند

خلعت شاهی عشقست به هر کس ندهند

این قبائیست که بر قامت ما دوخته اند

طالب ار می طلبد علم لدنی از ما

[...]

امیرعلیشیر نوایی

عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند

جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند

اهلی شیرازی

گرچه در پای تو ای شمع بسی سوخته‌اند

همه این سوختگی‌ها ز من آموخته‌اند

عاشقان از غم خال تو چو موران حریص

در درون خرمنی از تخم غم اندوخته‌اند

آتش آه من سوخته دل سهل مبین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه