گنجور

 
عرفی

فتادگان سر خود را به خاک پا بخشند

به جان خرند شهادت که خون بها بخشند

خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است

گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند

مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد

در آن دیار که بیمار را شفا بخشند

نظر ز ننگ بدزدد گدای کوچهء عشق

از آن متاع که در سایهء هما بخشند

ز روز حشر چه غم کز جزا بود ترسم

که عذر ما نپذیرند و جرم ما بخشند

چه مایه شکر گزاریت کنیم اگر زهاد

خطای ما به زبر دستی قضا بخشند

دعای بی اثری دارم و هزاران جرم

مگر مرا به تهی دستی دعا بخشند

چه خواهی ای ملک از اهل دل، شکنجه بس است

عطیه ها که پذیرفته اند وابخشند

نخست گوهر خویش آیدش محبت، اگر

کلید گنج گدایی به پادشا بخشند

بضاعتی به کف آور، که ترسمت فردا

به خوی فشاندن پیشانی چه ها بخشند

به اهل فیض نشین ، در حریم گلشن عشق

که کر نسیم صبا خوش کنی صبا بخشند

به گاه عفو گناه، از پی رعایت دل

جزای خویش دهندت، ز شرم ما بخشند

امید هست که بیگانگی عرفی را

به دوستی سخن های آشنا بخشند