گنجور

 
عرفی

هیچ گه ناله ی من گوش زد آن مه نیست

وین کمندی است که از بام فلک کوته نیست

آن چنان مست جمال است که شب تا به سحر

می کشد جام و ز کیفیت می آگه نیست

بر حذر باش که در چه نفتد یوسف دل

کاین زمان اهل مدد را گذری بر چه نیست

هر دم از انجمنی می شنود بوی تو دل

هر نفس گر به دری روی نهد گمره نیست

سعی ما بی اثر از طبع وفا، دشمن دوست

گر تو دامن بکشی دست کسی کوته نیست

پیش عرفی مده از دست عنان کاین صیاد

خویش ابله بنمودست ولی ابله نیست