گنجور

 
عرفی

چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا

که آرزوی دل آورد در کنار مرا

به راه غشق نگیرم زشوق بال و پری

که نی پیاده شمارند نی سوار مرا

فغان ز نشأ ی دون همتی، کزین شادم

که هیچ کام نیارد به انتظار مرا

نه رام مردم اهلم نه صید مرشد شهر

نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا

ز بیم فتنه ی شادی چو کودکان همه عمر

غمت گرفته در آغوش و در کنار مرا

میا به ملک عدم، آن چنان مکن عرفی

که بی غمی نشناسد در این دیار مرا