گنجور

 
عرفی

وای که مستانه یار، جعد پریشان شکست

ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست

چون گل رخسار او، زآتش می برفروخت

شمع شبستان گداخت، رنگ گلستان شکست

چون به ازل حسن دوست، خون ملاحت کشید

در دهن زخم ما، عشق نمکدان شکست

بس که به عالم نماند، عافیت از عشق تو

همت آزادگان، قدر شهیدان شکست

چاشنی داغ دل، روزی هر کام نیست

ور نه لب نان عشق، گبر و مسلمان شکست

همت عرفی به بزم، خوان محبت کشید

ذوق نعیم بهشت، در ته دندان شکست