گنجور

 
عرفی

لطف گهر عتاب بشکست

دل رایت اضطراب بشکست

بد مست من آستین بر افشاند

پیمانه ی آفتاب بشکست

زلفت به جهان فکنده آشوب

در دیده ی فتنه خواب بشکست

پیمان وصال در دماغم

صد شیشه ی پر گلاب بشکست

این ناله که در جگر شکستیم

سیخ است که در کباب بشکست

صد گوهر راز وقت اظهار

از غایت اضطراب بشکست

گفتی که دلت شکسته ی کیست؟

در زیر لبم چو آب بشکست

عرفی دل ما چو طره ی یار

در پنجه ی پیچ و تاب بشکست