گنجور

 
عرفی

از شوق که این ناله گرانمایه متاعی است

این شعله ی دل نام دگر سست سماعی است

در معرکه ی عشق زبون شو که درین رزم

هر کس که به صد رنگ شهیدی است شجاعی است

زین باغ مجو بهره که هر میوه که چینند

بی آبی ایام مکیده است و قناعی است

سیماب بود قفل در گوش تو ورنه

صد نغمه ی مستانه طلبکار سماعی است

گوش شنوا جوی که در بزم تامل

بر بستن لب موجب صد گونه صداعی است

تا عشق به بازاد دلم شعله فروشد

هر چیده دکان دوزخ و دال متاعی است

عرفی یکی از جیب برآور سر مستی

این محمل عمر است که بر دوش وداعی است