گنجور

 
عرفی

ای طعن فلک نوشته برسم

وی زلف صبا بریده از دم

ای در بر توسن فلک شوخ

ز آنگونه که پیش شعله هیزم

بر غنچه سبکروی وی بدانسان

کش خنده نزاید از تبسم

نازی بلب فسانه پرداز

ز آنگونه که نشکنی تکلم

از گام شمرده خط نگاری

بر نقطه نوک نیش کژدم

کرد از تو شتاب وام وز آن کرد

سیمرغ وجود خویش را گم

هشتم فلکی و ذو ذوابه

چون وقت روش علم کنی دم

زآن راست روی که طبع عرفی

راندت بمسالک تعلم

اول قدم ریاض طبعش

آخر چمن بهشت هشتم

بی فیض قبول آسمان بود

جامی تهی از شراب صد خم

ننشست مگر بوقت خوابش

دریای معانی از تلاطم

درهم شکند بگاه حمله

صد فوج معانی از تصادم

چون آتش طبع بر فروزد

طوبی طلبد بجای هیزم

در ابره اطلس فلک دوخت

رایش زبیاض صبح قاقم

رضوان زپی شراب بزمش

انگور ، بپرورد بطارم

بر خاک در طبیعت او

دریای محیط در تیمم

گردون بنظاره ضمیری

یک دیده و آفتاب مردم

ازآب سخاش خوشه برداشت

نوک مژه چون درخت گندم

عرفی بمدیح خود شتابی

هشدار مباد، ره کنی گم

داد سخنت بده که مردند

معنی و عبارت از تظلم

هان شرم مکن ثنای خودگو

گوباش حسود در تبسم

شایسته تویی به مدح امروز

ای خاک رهت به فرق مردم