عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۹

دژم شده‌ست مرا جان از آن دو چشم دژم

بخم شده‌ست مرا پشت از آن دو زلف بخم

لبم چو خاک درو باد سرد خواسته شد

دلم بر آتش وز دیده گشته وادی زم

مشعبد است غم عشق هر کجا باشد

ز خاک آب پدید آورد‌، ز آتش نم

فریش سیم و مر آن سیم را ز مشک حجاب

فریش لاله و آن لاله را ز قیر رقم

به‌زیر غمزهٔ چشمش هلاک و فتنهٔ خلق

به‌زیر حلقهٔ زلفش کلید باغ ارم

مهندسی است سر زلف او که دایره را

همی‌زند به گل سرخ بر خم اندر خم

همیشه سرو و صنم خصم او شدند که او

ز سرو قامت برده‌ست و نیکویی ز صنم

به‌هم ندید و نبیند کس از جهان شب و روز

مگر به چهرۀ او بر که هست هر دو بهم

به سالی اندر هموار پنج جشن بوَد

دو رسم دین عرابی سه رسم ملک عجم

سه مر عجم را نوروز و مهرگان و سده

بهار و تیر که آباد زو شود عالم

بهار صورت رویی که عارض و زلفش

ز لاله دارد رنگ و ز مشک دارد شم

ز مهرگان و سده بس دلیل روی و دلم

پر آتشم دل و رخساره گشته زرد از غم

دو عید رسم عرب‌، عید اضحی و فطر است

لقای مجلس میر است بر عبید و خدم

سرای اوست مرا کعبه‌، حج خدمت اوست

رکیب او حجرالاسود و کفَش زمزم

چو من طواف کنم گرد مجلسش دولت

کند طواف به نزدم چو حاجیان به حرم

سپاهدار عجم میر نصر ناصر دین

که جود خواهد ابر از دو دست او به سلم

به به‌زمگاه دهد مرد باژگونه عطا

به رزمگاه دهد صید باژگونه درم

همی ز سیرت او گردد آسیای کمال

همی ز عادت او تابد آفتاب کرم

همی بنالد از کف او خزینه به درد

کزوست بر همه کس داد و بر خزینه ستم

بلی کننده به امرش رها شود ز بلا

نعم کننده به کامش رسد به جاه و نعم

نه مونس است موالی‌ات را به از دولت

نه مجلس است معادی‌ات را به از ماتم

همی مدیح ترا من سواد کردم دوش

به نام تو برسیدم نماز برد قلم

به خاک پای تو اندر زمانه را شرف است

سر زمانه همانجا که بر نهی تو قدم

خدایگانا دانی که عید قربان است

به عید نبود چیزی ز رسم قربان کم

به حال عنصری اندر همی خورد امروز

از آنکه خوانند ای شاه! تازیانش غنم

همیشه تا سلب نوبهار حله بود

چنان کجا سلب مهرگان بود ملحم

بقات باد به شادی و عید فرّخ باد

ولی‌ات شاد‌دل و دشمنت به غم مغنم

همی‌چمد فلک از بهر آنکه تو بچمی

همیشه باد ترا کار با چمیده بچم