گنجور

 
عنصری

اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر

چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر

وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف

چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر

وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست

چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر

رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست

رخان زردش برگست و خون دیده عصیر

چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون

که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر

رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست

جوان و تازه و روشن بسست دولت میر

یمین دولت عالی امین ملت حق

که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر

خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی

بیافرید و مر او را نیافرید نظیر

بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش

همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر

همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب

از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر

به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش

مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر

بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد

برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر

هوای او بلطیفی بصر برون آرد

چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر

بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او

ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر

خدای سخت و قوی گفت باش آهن را

ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر

یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر

دگر که باشد در گردن عدو زنجیر

هنر سرشته کند یا گهر برشته کند

محرّری که کند مدح شاه را تحریر

بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی

بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر

نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست

نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر

ز مس و روی با کسیر زر کنند همی

ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر

چنات براند تدبیر ها که پنداری

همی برابر تدبیر او رود تقدیر

ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان

فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر

بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر

سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر

ز قوت حرکاتش همی ز سیاره

منجمان نشناسند خیر را ز شریر

همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین

ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر

ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند

ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر

چو شاه قصد عدو کرد ، ورچه دور بود

اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر

بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند

ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر

قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک

ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر

بجود مر کف او را همی حسد کند ابر

از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر

گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند

گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر

چنان زیند بشادی موافقان ملک

کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر

بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر

با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر

مخالفان را از بیم او همی دارد

چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر

برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر

بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر

ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار

به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر

ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر

همی بروید شعر ار پراکنند شعیر

جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش

بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر

همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات

همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر

بکوه ماند و سیر ستارگان دارد

بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر

بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا

چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر

بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه

فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر

خدایگانا عزم تو فال فتح دهد

ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر

جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی

ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر

همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز

گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر

بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او

اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر