گنجور

 
عمان سامانی

دیگران را شور بستان بر سر و شوق چمن

ما و رندان غزلخوان و فضای انجمن

ما هنر را اخترانیم انجمن ما را سپهر

ما سخن را بلبلانیم انجمن ما را چمن

اندرآ، تا حوزه یی بینی پر از عقل و روان

اندرآ، تا روضه یی بینی پر از سرو و سمن

محفلی آماده در وی هم محبت هم صفا

مجمعی آواره از وی هم تکلف هم محن

یک طرف گرم غزلخوانی ظریفان جوان

یک طرف مست سخنرانی حریفان کهن

جمله دانایان حکمت جمله دارایان فضل

جمله اربابان دانش جمله استادان فن

جمله ماه ذوق و این فرخنده محفلشان سپهر

جمع شمع ذوق و این زیبنده مجلشان لگن

صاحب این انجمن پیری که از بس روشنی

آفتاب اندر بر رایش نیارد دم زدن

عارفی از پای تا سر حلم و تسلیم و رضا

فاضلی از فرق تا پا دانش و فضل و فطن

زان فقیران را پدر خوانندش ارباب هنر

که پرستار فقیران است در سر و علن

اندر این ملکش به عرفان نیست همتا، هم مگر

بوالوفا از کرد خیزد یا اویس اندر قرن

او به صدر انجمن مانند مه بر آسمان

دیگران بر گرد او صف بسته چون عقد پرن

آن یکی مسکین و در گنجینه طبعش نهان

هر چه لعل اندر بدخشان است و در اندر عدن

عارفی فرخنده کار است و اریبی هوشمند

فاضلی کامل عیار است و ادیبی ممتحن

وان دگر پرتو که خورشیدیست با فر و شکوه

ز آسمان مردمی در انجمن پرتو فکن

زیبد این شعر منوچهری به وصف حضرتش

گرچه او خود گفته در مدح ابوالقاسم حسن

«شعر او فردوس را ماند که اندر شعر اوست

هرچه در فردوس ما را وعده داده ذوالمنن »

او چو مسکین در هنر مسکین چو او در مردمی

این چو آن یک هوشیار و آن چو این یک مهر تن

هر دو پنداری که یک جانند پنهان در دو جسم

یا یکی جسمند ظاهر گشته در دو پیرهن

وان دگر افسر که می شاید به بازار سخن

رشته اشعار او را گوهر جانها ثمن

خاطرش را هر چه اندر روضه باغ ارم

خامه اش را هر چه اندر ناف آهوی ختن

وان دگر باشد بقا کز نظم چون آب بقا

غم همی بزداید از دل جان همی بخشد به تن

هی عبیر آرد، به دفتر چونکه برگیرد قلم

هی گهر ریزد، به محفل چونکه بگشاید دهن

وان دگر پور هما عنقا که در دانشوری

هست زیر شهپرش از قاف تا قاف سخن

اندر آن گلشن که او شد بلبل دستانسرای

حیف باشد استماع نغمه زاغ و زغن

وان دگر سرگشته آن بسحاق دانشور که هست

شعر روح افزاش حلوای مذاق مرد و زن

دکه قناد را ابیات او مقدار کاه

کلبه طباخ را اشعار او رونق شکن

وان دگر آشفته کز اشعار نغز دلنشین

می برد آشفتگی بیرون ز طبع انجمن

وان دگر فرخ که از فرخندگی ماند، به عید

وان دگر ساغر که از صاحبدلی ماند، به دن

وان دگر پروین که چون اشعار شیرین سرکند

در مذاق طبع آمیزد، به هم شهد و لبن

وان دگر دهقان که اندر مزرع دفتر ز نظم

پرورد پیوسته نسرین و شقیق و یاسمن

وان دگر شعری و شعرش با شرافت توأمان

وان دگر جوزا و طبعش با سعادت مقترن

گوید آن یک، چشم شوخ من همه غنج و فریب

گوید این یک، شاه من دارد قدی چون نارون

گوید این یک ماه من دارد لبی چون ناردان

گوید این یک شاه من دارد قدی چون نارون

من همی خوانم مدیح صاحب کیهان مدار

خواجه فرخ «امین الدوله » میر مؤتمن

بنده «عمانم » سلیل قطره آن استاد نظم

شیوه ام مدح تو سامان صفاهانم وطن

تا کنم مدح تو کلکم هست ابری سیل بار

تا کنم وصف تو طبعم هست بحری موج زن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode