گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عبید زاکانی

دلم زین بیش غوغا برنتابد

سرم زین بیش سودا برنتابد

غمت را گو بدار از جان ما دست

که آن دیوانه یغما برنتابد

ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست

غمی کان سنگ خارا برنتابد

ز چشمم هر شبی مژگان براند

چنان سیلی که دریا برنتابد

بیا امشب مگو فردا که این کار

دگر امروز و فردا برنتابد

سر اندر پایت اندازیم چون زلف

اگر زلفت سر از ما برنتابد

عبید از درد کی یابد رهائی

چو درد دل مداوا برنتابد