گنجور

 
عبید زاکانی

باد صبا جیب سمن برگشاد

غلغل بلبل به چمن در فتاد

زنده کند مردهٔ صد ساله را

باد چو بر گل گذرد بامداد

زمزم مرغان سخندان شنو

تا نکنی نغمهٔ داود یاد

موسم عیشست غنیمت شمار

هرزه مده عمر و جوانی به باد

وقت به افسوس نشاید گذاشت

جام می از دست نباید نهاد

تا بتوان خاطر خود شاددار

نیست بدین یک دو نفس اعتماد

خاک همانست که بر باد داد

تخت سلیمان و سریر قباد

چرخ همانست که بر خاک ریخت

خون سیاووش و سر کیقباد

انده دنیا بگذار ای عبید

تا بتوان زیست یکی لحظه شاد