گنجور

 
عبید زاکانی

جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد

ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد

به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون

از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد

به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار

چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد

بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار

غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد

زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب

ز یمن مقدم نوروز می‌شود آباد

به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور

به دست پیک نسیم بهار بفرستاد

چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست

صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد

میان سبزه و گل رقص میکند لاله

به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد

درم فشانی بر فرق سبزه‌ها کاریست

که باز لطف نسیم بهار را افتاد

ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری

که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد

کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان

کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد

مهابتیست سر تیغ آبدارش را

که از صلابت او آب میشود فولاد

خدایگانا تا روز حشر لطف خدای

زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد

چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت

عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد

سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک

سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد

همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد

که با سگان درت دوستی کند بنیاد

به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت

هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد

مراد خلق ز جود تو میشود حاصل

ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد