گنجور

 
نورعلیشاه

کسیکه عشق تو بر نقد دل شدش صراف

چو زرخالص از هر غشی نماید صاف

اگر تو طالب اکسیر عافیت هستی

مسوز سیم و زر عمر ز آتش اخلاف

نهی بکوره اسراف نقد و نسیه بچند

خدای دوست نمیدارد اینقدر اسراف

ترا ببوته چه حاجت ز کردن زیبق

بملح ساجی و گوگرد سرخ فرش و لحاف

به تند و شورقناعت بکش تو زیبق نفس

که کیمیای تو اینست و نیست این بگزاف

نظر ز سیم و زر قلب ناکسان دربند

بدار ضرب محبت چونور شو صراف