گنجور

 
صوفی محمد هروی

دو یار همدم و یک شیشه ای ز باده صاف

اگر رسد به تو این آرزو زهی الطاف

در جواب او

دلا چو می زنی این دم ز لوت خوردن لاف

رسید دعوت سلطان درآی خوش به مصاف

برنج رزد چو صاحب کرم نهد پیشم

اگر به قند مشرف بود زهی الطاف

خوش آن زمان که بود دیگ بورق اندر جوش

گشاده دست کرم از جوانب و اطراف

برای سیر شدن بی دریغ می خواهم

کشیده دعوت عامی زقاف تا با قاف

کسی که نان و عسل خورد و قلیه دو پیاز

ز آب صاف بگو پیش آن عزیز اوصاف

مرا چو وعده به عیدست گرده و حلوا

بیا بیار مکن ای عزیز وعده خلاف

رسید دعوت مالاکلام هان صوفی

قدم به معرکه درنه درین زمان لا خاف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode