گنجور

 
نورعلیشاه

ای بیخبر از وفای دیگر

هر دم چه کنی جفای دیگر

ما را بجز از هوای عشقت

در سر نبود هوای دیگر

برروی دل او فتاده بس دل

درکوی تو نیست جای دیگر

راحت بودم اگر چه هر دم

از دوست رسد بلای دیگر

امروز مرا ز نور رویت

افزود بدل صفای دیگر

تا چند بود فراق و وصلت

آن بهر من این برای دیگر

جز درد تو جان دردمندم

جانا چکند دوای دیگر

بالای تو هر بلا که بخشد

آن هست مرا عطای دیگر

چون نور مرا بجز لقایت

منظور نشد لقای دیگر