گنجور

 
جامی

از هر چه سخنوران بدانند

وز لوح سخنوری بخوانند

مقبول ترین فسانه عشق است

مطبوع ترین ترانه عشق است

زین راز چو پرده باز کردم

وین طرفه ترانه ساز کردم

شد طوطی طبع من شکرخا

از قصه یوسف و زلیخا

جست از کلکم در آن شکرریز

شیرین سخنان شکر آمیز

در عالم ازان فتاد شوری

در خاطر عاشقان سروری

سر چشمه لطف بود لیکن

زان تشنگیم نگشت ساکن

مرغ دل من ز جای دیگر

می خواست زند نوای دیگر

چون قرعه زدم به فال میمون

افتاد به شرح حال مجنون

هر چند که پیش ازین دو استاد

در ملک سخن بلند بنیاد

در نکته وری زبان گشادند

داد سخن اندر آن بدادند

از گنجه چو گنج آن گهر ریز

وز هند چو طوطی این شکر ریز

آن مقرعه زن به کوس دعوی

وین جلوه ده عروس معنی

آن کنده ز نظم نقش در سنگ

وین داده به حسن صنعتش رنگ

آن برده علم به اوج اعجاز

وین کرده فسون ساحری ساز

من هم کمر از قفا ببستم

بر ناقه بادپا نشستم

هر جا که رسید رخش ایشان

از خاطر فیض بخش ایشان

من نیز به فاقه ناقه راندم

خود را به غبارشان رساندم

گر مانده ام از شمارشان پس

بر چهره من غبارشان بس

اکسیر وجودم آن غبار است

بر فرق نیازم آن نثار است

نی نی غرقم به موج قلزم

از خاک چرا کنم تیمم

از چشمه همت آب جویم

وز روی خود آن غبار شویم

فیاض همه سروش غیب است

دریوزه که نی ازوست عیب است

گوهر چو توان ز کان گرفتن

سستی بود از دکان گرفتن

در مشت من است دجله حقا

حقابه نبایدم ز سقا

جام از کف دست خویش کردن

آب از نم جوی خویش خوردن

به زانکه خوری به کاسه زر

از حوضه ساقیان دیگر

در لجه فیض نیست امساک

لیکن قحط است خاطر پاک

بسته ست دهان چشمه را سنگ

چون آب کند به جوشش آهنگ

سرچشمه کنم ز سنگ خالی

تا سر کشد آب بر حوالی

هر سو جویی ز آب رانم

هم خود خورم آب و هم خورانم

سازم ز سروش غیب ساقی

دریوزه کنم شراب باقی