گنجور

 
نورعلیشاه

کسی کان غم دلستانی ندارد

چو جسمی بودآنکه جانی ندارد

چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش

کسی را که نام و نشانی ندارد

بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را

که آن یار ابرو کمانی ندارد

دلم جز گل رو و گلزار کویش

هوای گل و گلستانی ندارد

بوصف دهانش بود غنچه گویا

ولیکن چو سوسن زبانی ندارد

دراین گلستان جز بهار رخش را

بهاری که در پی خزانی ندارد

بیان معانی کند نور بشنو

اگر چه معانی بیانی ندارد