گنجور

 
نورعلیشاه

کسی کان غم دلستانی ندارد

چو جسمی بودآنکه جانی ندارد

چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش

کسی را که نام و نشانی ندارد

بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را

که آن یار ابرو کمانی ندارد

دلم جز گل رو و گلزار کویش

هوای گل و گلستانی ندارد

بوصف دهانش بود غنچه گویا

ولیکن چو سوسن زبانی ندارد

دراین گلستان جز بهار رخش را

بهاری که در پی خزانی ندارد

بیان معانی کند نور بشنو

اگر چه معانی بیانی ندارد

 
 
 
انتشار کتاب «گنجور، قدرت بی‌نهایت کوچک‌ها» نوشتهٔ مهدی سلیمانیه
اوحدی

وجود حقیقت نشانی ندارد

رموز طریقت بیانی ندارد

به صحرای معنی گذر، تا ببینی

بهاری که بیم خزانی ندارد

جمال حقیقت کسی دیده باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه