گنجور

 
اوحدی

وجود حقیقت نشانی ندارد

رموز طریقت بیانی ندارد

به صحرای معنی گذر، تا ببینی

بهاری که بیم خزانی ندارد

جمال حقیقت کسی دیده باشد

که در باز گفتن زبانی ندارد

درین دانه مرغی تواند رسیدن

که جز نیستی آشیانی ندارد

تنی را، که در دل نباشد غم او

رها کن حدیثش، که جانی ندارد

به چیزی توان برد چیزی که این جا

به نانی نیرزد، که نانی ندارد

بگفت اوحدی هر چه دانست با تو

گرش باز یابی زیانی ندارد